نگاهی به فیلم مغزهای کوچک زنگ زده
ناصر پویش
شخصا با فروش هیچ فیلمی مشکلی ندارم. همیشه کاسبکارانی هستند که برای ارتزاق بهتر و سرگرم کردن بینندگان برنامه های خاصی دارند و استعداد و شم اقتصادی و موقعیت سنجی و نرخ به روز. مشکل از آنجا شروع می شود که برخی از سازندگان این آثار ژست روشنفکری و دگراندیشی هم می گیرند. بی شک هیچ فرقی بین بینندگان پرفروش های امسال مثل "مصادره"، "لانه زنبور" ،" مغزهای "کوچک زنگ زده" و حتی "هزارپا "وجود ندارد. همه این فیلم ها می خواهند مردم را سرگرم کنند و بینندگان هم برای خندیدن یا خشم کردن یا گریه کردن و... به دیدن این نوع فیلم ها می روند . درست مثل دیدن یک مسابقه فوتبال! حتا ممکن است وسط صحنه ای از فیلم زیر لب به یکی از بازیگران بد وبیراه هم بگویند...اما غایب اصلی در این نوع فیلم ها شرافت، تعمق و اندیشه ورزی است!
وقت تماشای فیلم "مغزهای کوچک زنگ زده "سه بار خواستم سالن سینما را ترک کنم اول بار جایی حدود 15-10 دقیقه اول فیلم که با ریتم کلیپی جلو می رود انگاری دارد شوخی می کند با فقر و حاشیه نشینی و آدم های آن. نوعی هندی کردن موضوع ! بار دوم جایی بود که برادر کوچک خواهر را در مقابل چشم های اهل خانواده می کشد ( که البته نمی میرد و اصلا قرار نیست که بمیرد و این شوخی بزرگ "مردم گول زن " بیشتر شبیه برخی نوحه خوانی هاست) که در اتاق دیگر برادر بزرگ دارد شام می خورد، پدر فقط تماشاگر است، برادر ناتنی( که بعدها می بینیم ناتنی است سرش را برده زیر لحاف و شاید ضجه می زند چون معلوم نیست فقط می بینیم که بدنش می لرزد) انگار داریم خشونت یک گروه پدرخوانده ای را می بینیم: این آدمها از کجا آمده اند. از سائوپولوی برزیل یا سیسیل؟... یا این یک فیلم آخرالزمانی است؟...بی شک که شبیه آدم های اینجا نیستند!... شاید هم هر چقدر شخصیت سازی ما شبیه سازی و تعزیه ای و غلو شده باشد می تواند بیننده بیشتری را شکار کند؟
بار سوم جایی که واقعا تصمیم به خروج از سالن سینما را داشتم لو دادن جای هم نشینی کودکان در طویله بعد از دست دادن ارزهای شاهین است. جالب این که قبل از آن عامل شکور می گوید شانس آورده که زنده است و می فهمیم که شکور هم لابد بعد از رفتن به زندان تغییر کرده و کسی که در برابر مرگ خواهرش بی تفاوت است حالا به شاهین رحم می کند! این چنینی آدمی؟ یا بهتر است بگوییم چنین جانوری؟... شخصیت های باسمه ای و ساختگی که نمی توانند سوراخ های فیلمنامه را پر کنند این نوع آدما دایما در روند فیلمنامه ایجاد چاه می کنند!... و جالب این که این لو دادن همزمان است با تغییر و تحول درونی شاهین... نمی دانم این پلیس خوب داستان مال کجاست که با یک تلفن به یک ظلم و آدم ربایی و برده داری سال های دور و دراز پایان می دهد؟ اصولا اگر چنین پلیسی هست اصلا چرا این جانورها شکل گرفته اند؟ و درنهایت هم خراب کردن محله کذایی "خاک سفیدی" و بیرون کردن مردمانش و به انتظار ماندن برادر کوچک با چشم های پر از کینه که لابد صحنه های بعد از فیلم را قرار است رقم بزند و نگرانی دیگری برای بیننده رقم بخورد!
یکی از نقاط عجیب فیلم تغییر شخصیت شاهین است و در روند فیلم نه تنها حرف زدن او عوض می شود بلکه کاکل موهاش را که همیشه رو پیشانی اش هست عقب می برد...او تغییر می کند بی آن که بدانیم چرا؟...در واقع او از یک شخصیت پرخاشگر و عصبی و بی بوته تبدیل می شود به یک شخصیت ناجی و نوع دوست که باعث نابودی یک گروه تبهکاری می شود!... در حالی که او اصولا کاری نمی کند بجز یکبار که از پشت لگد به دوستش می زند و یکبار هم مثلا به جوان های بی درد بالا شهری باز از پشت لگد می زند! شاید او کار دیگری جز لگد زدن بلد نیست!...البته در ملاقات او با شکور در زندان متوجه می شویم او یک کار دیگر هم کرده، او بوده که شکور را جری و تحریک کرده تا خواهرش را بکشد در حالی که او نمی خواسته! تغییرات شخصیتی شاهین در جایی خارج از متن اتفاق می افتد که ما بی خبریم !...البته ماری جوانا هم مصرف می کند که شاید در نوع دوستی اش مثمرثمر بوده! لابد!...
اگر تا انتهای فیلم در سالن ماندم به دو دلیل ساده بود که بعد نگویند بقیه اش را ندیدی که شاهکار بود و دوم این که به اتفاق چند همکار رفته بودیم و به اصرار یکی از آن ها که به احترام او در سالن ماندم.
فیلم هومن سیدی مرا به یاد فیلم های کیمیایی انداخت که آدم های داستان هر کاری که کارگردان بخواهد می توانند انجام دهند و باید این کار را انجام دهند( چون ما با شخصیت سر و کار نداریم) و هدف فقط تحت تاثیر قرار دادن تماشاگر است یا با دیالوگ یا مثلا کشتن خواهر به رسم فیلم های جنایی و بعد هم مهم نیست از یک سکانس اجتماعی بپریم به یک سکانس گنگستری و کات بخورد به یک سکانس هندی مثلا دو جوان کتک خورده سوار بر موتور در زیرگذر و تونل شهری که می روند تا دنیایشان را عوض کنند!
فیلم "مغزهای کوچک زنگ زده" می خواهد خود را به بهانه بردن دوربین به حاشیه شهر و دم خور شدن با آدم های بی بوته و بی اصل و نسب "خاک سفیدی" بزرگ جلوه کند آن هم با نشان دادن هر چه پلشتی است با کوچه ها و خیابان های بی رنگ و رو، مردم آزاری ها و بیشتر از همه این ها: بازیگران فیلم اصلا حرف نمی زنند فقط داد می زنند، بد و بیراه می گویند و هیچ اصلی ندارند جز نابودی!...و نتیجه همه این ها فیلم آشفته ای است که بازیگر ها را به متن حاشیه شهر وصله پینه می کند بی آن که بتواند به روح آن نزدیک شود. خلاصه این که در نهایت نه یک فیلم جدی می شود و نه می تواند به عمق موضوع نزدیک شود!... بردن دوربین به حاشیه جرات می خواهد اما تحریف نکردن واقعیت جراتی بیشتر که بی شک بعید می دانم بتواند مجوزهای لازم را برای ساخت بگیرد.